گروه معادن مس
 
گفت‌وگو با اولین مدیرعامل شرکت مس:
آمریکایی‌ها را مدیون خودم کردم
گروه معادن >مس - رضا نیازمند اولین مدیرعامل شرکت ملی صنایع مس ایران و از نمونه اولین‌های موفق است. او طی مدت کوتاهی که مس را در دست گرفت آنجا را سامان داد و هرچند مشکل ولی راه‌اندازی‌اش کرد.
 
به گزارش ماین نیوز، اولین بودن، در بستری که هنوز کاملا برای پیشرفت آماده نیست سخت مستلزم تلاش است. همیشه اولین نفر کسی که راه را برای دیگران هموار می‌کند و سختی‌ها را به جان می­پذیرد تا شروع‌کننده چیزی جدید باشد، واجد ویژگی‌هایی همچون سخت‌کوشی و استوار ماندن است که نخبگی‌اش را نشان می‌دهد. «رضا نیازمند»، اولین مدیرعامل شرکت ملی صنایع مس ایران و از نمونه اولین‌های موفق است. او طی مدت کوتاهی که مس را در دست گرفت آنجا را سامان داد و هرچند مشکل ولی راه‌اندازی‌اش کرد. قبل از آن هم موفقیت‌های چشمگیری در وزارت­ اقتصاد و دارایی، سازمان برنامه و بودجه، سازمان گسترش صنایع، کارخانه نساجی مازندران و... به دست آورده بود که از عوامل نیک‌نامی‌اش تا قبل از پذیرفتن پست مدیرعاملی شرکت مس بود. این نیک‌نامی ‌تا جایی بود که «محمدرضا پهلوی» برای پذیرفتن مسئولیت مس سرچشمه بار‌ها به وی اصرار کرد تا او بعد از قبول شدن شرایطش توسط شاه این مسئولیت را پذیرفت.

می‌توان دلایل عمده موفقیت­های نیازمند را نیاز جامعه به نخبگی، پشتکار، پاکی و درستکاری‌اش در شرایطی که دزدی و سوءاستفاده از اموال دولتی زیاد بود و ساده شکل می‌گرفت، دانست. همین عوامل باعث شدند که او یکی از موفق‌ترین مدیرهای ایرانی باشد. تا جایی که شاه چهار بار از او در خواست کرد مدیرعامل مس سرچشمه شود ولی او نپذیرفت.

نیازمند در گپ و گفتی خاطرات و اتفاقات برجسته زندگی‌اش را از تولد تا آخرین روزهای کاری‌اش در کارخانه صنایع مس مرور می‌کند. دوره‌ای که بخشی از آن در مهمترین و برجسته‌ترین شرایط جهانی و جو خاص سیاسی ایران در زمان پهلوی­ها سپری شده است. اما نکته قابل‌توجه این است که جو متشنج آن دوره در ایران و جهان او را از پیمودن راهی که برای تحقق رویایش می‌رفت باز نداشته است. خارهای سر راهش را برداشته و با جدیت به سمت هدفش که او آن را خدمت به کشور می‌داند، پیش رفته است. گفت‌و‌گو با نیازمند سفری طولانی است. او وقتی قرار است از خودش حرف بزند از دوران بچگی و سختی‌هایی که در آن زمان متحمل شده تا درس خواندن، دانشگاه رفتن و کار کردن سخن می‌گوید. اگر کسی نام او را بشنود شاید هیچ ردپایی از کودکی نیابد که پدرش را در سن پایین از دست داده و برای ادامه تحصیل مجبور به کار کردن در سینما بوده است. همه او را با دوران موفق‌اش به یاد می‌آورند؛ زمانی که حتی می‌توانسته برای شاه شرط بگذارد، اما خودش بالا و پایین‌های زندگی‌اش را به‌خوبی به یاد دارد.

چرخ خیاطی سحرآمیز

من در همدان به دنیا آمدم. تا پنج سالگی هم در همین شهر بودم تا اینکه پدرم بیمار شد و ما برای معالجه او به تهران آمدیم.ایشان بعد از دو سال به علت بیماری سل فوت کردند. پدرم به دلیل بیماری‌اش باید در اتاقی تنها و دور از ما می‌بود تا ما مبتلا به آن بیماری نشویم بنابراین من زیاد نمی‌دیدمش. تنها خاطره‌ای که از او در ذهنم مانده است صدای مثنوی مولوی خواندنش بود که از اتاقی به گوش می‌رسید که همیشه در آن خوابیده بود. پدرم فوت کرد و زحمت بزرگ کردن من و خواهرانم به گردن مادرم افتاد. مادرم با زحمت زیاد بدون داشتن هیچ پشتوانه‌ای، با خیاطی ما را بزرگ کرد. در واقع، تنها چیزی که از پدرم برای او باقی مانده بود یک چرخ خیاطی بود. شاید این سختی، کوشش و پشتکار مادرم در تمام زندگی من تاثیر گذاشته و مرا مقاوم کرده است. من قوی بودن را از او به ارث برده‌ام. مادرم از معدود زنان آن دوره بود که سواد داشت و خواندن و نوشتن را از پدرم آموخته بود. مرا به مدرسه فرستاد و من پس از گرفتن تصدیق ابتدایی به دبیرستان دارالفنون که آن زمان که بهترین و مشهورترین دبیرستان ایران بود، رفتم. درسم متوسط بود؛ هیچ‌گاه شاگرد اول نبودم اما تجدید هم نمی‌آوردم. پس از اتمام درسم در آنجا، در دانشکده صنعتی و تازه تاسیس ایران - اروپا، ادامه تحصیل دادم.

مدرسه آلمان‌ها

رضاشاه از آلمانی‌ها خواسته بود که در ایران یک مدرسه تاسیس کنند که بتواند وظیفه تربیت نیروهای پیشرفته را بر عهده بگیرد. آلمانی‌ها هم مدرسه را تاسیس کردند و تبلیغات زیادی هم برای جذب دانشجو انجام دادند. من برای ادامه تحصیل آن دانشگاه را انتخاب کردم، آن روزها ساختمان دانشکده فنی دانشگاه تهران نیمه‌ساخته بود و هنوز به طور کامل آماده نشده بود، اما با این حال در رشته فنی دانشجو پذیرفته و طبقه دوم دارالفنون را به این امر اختصاص داده بودند. با اینکه این دانشکده بالای سر ما بود و با جو و شرایطش آشنا بودم؛ من برای ادامه تحصیل آنجا را انتخاب نکردم و به دانشکده‌ای که آلمانی­ها تاسیس کرده بودند رفتم. چون به این نتیجه رسیده بودم که امکانات مدرسه‌ای که آنها ساختند خیلی بیشتر و بهتر از امکانات دانشکده فنی دانشگاه تهران است. ما زبان آلمانی­مان ضعیف بود به همین دلیل به ما آموزش زبان آلمانی می‌دادند و سر کلاس­ها هم مترجم داشتیم و مترجم درس­هایی را که به ما می‌دادند برایمان ترجمه می­کرد. آخر هر سال ما را به کارآموزی می‌فرستادند. سال آخری که من از کارآموزی بر می‌گشتم با صحنه‌ای عجیب مواجه شدم. دیدم رضاشاه رفته است و آلمانی‌ها را هم از مدرسه اخراج کرده و به انگلیس فرستاده بودند. این اتفاقات شوک‌آور بود. نهایتا ما سال آخر تحصیل را با تدریس افرادی که رضاشاه برای تحصیل به اروپا فرستاده بود به پایان رساندیم. یکی از تبلیغ­ها و تشویق­هایی که برای جذب دانشجو به آن دانشکده انجام شده بود، این بود که وقتی درستان تمام شد حتما به شما کار می‌دهند و این امر برای ما قابل‌توجه بود که وقتی فارغ‌التحصیل شویم و از دانشگاه بیرون بیاییم، شغلی داشته باشیم.

درسم تمام شده، کار می‌خواهم

درسم که تمام شد به وزارت پیشه و هنر رفتم، گفتم که درسم تمام شده و کار می‌خواهم. آن زمان متفقین ماشین‌آلات ذوب‌آهن را مصادره کرده بودند. ساختمان کارخانه آماده شده بود ولی ماشین‌آلات نداشت، بنابراین ما را به جای ذوب‌آهن به ونک فرستادند. آنجا در کارخانه‌هایی مشغول به کار شدیم. این کارخانه‌ها دو بخش داشت: در یک بخش ماسک ضدگاز تولید می‌کردند و بخش دیگر ابزارسازی بود که قطعه یدکی برای صنایع درست می‌کرد چون ماشین‌آلات کارخانه وقتی یک قطعه‌اش خراب شود کل دستگاه را می‌خواباند، ما هم به علت جنگ نمی‌توانستیم از آلمان برای ماشین‌آلات کارخانه‌ها، قطعه وارد کنیم چرا که تجارت با آلمان ممنوع شده بود. بنابراین برای اینکه کارخانه‌ها تعطیل نشود باید قطعات را خودمان می‌ساختیم. قرار شد این کارخانه با هدف تولید و ساخت لوازم یدکی برای ماشین‌آلات کارخانه‌های نساجی و سیمان تاسیس شود. کارخانه‌های سیمان کمتر به قطعات ما نیاز داشتند چون هر کارخانه خودش یک کارگاه داشت که قطعات موردنیازش را تولید می‌کرد. در اصل کار ما ساختن قطعه برای کارخانه­های نساجی بود.

هفت سال در این کارخانه کار کردم. سال سوم مدیر فنی شدم. در آن زمان کارخانه‌های نساجی به علت نقص فنی یکی پس از دیگری تعطیل می‌شدند. به من ماموریت داده شد بروم و قطعات خراب شده این کارخانه‌ها را تعمیر کنم تا از ورشکستگی نجات یابند. رفتم و این ماموریت را خیلی موفقیت‌آمیز انجام دادم و تشویق هم شدم.

اگر 200 دلار داری بیا آمریکا

فکر ادامه تحصیل در سرم افتاده بود. یکی از همکارانم که بعدها به وزارتخانه‌های محمدرضاشاه منصوب شد، می‌خواست به آمریکا برود. به او سفارش کردم که اگر دید شرایط به گونه‌ای است که من می‌توانم در آنجا درس بخوانم و زندگی کنم نامه‌ای بنویسد که بروم. او بعد از چند ماه نامه نوشت که اگر بلیت رفت و برگشت داری و 200دلار هم پول در جیبت هست بیا. بلیت برگشت برای اینکه که اگر شرایط زندگی در اینجا را نداشتی راحت بتوانی به ایران برگردی. اما با شناختی که از تو دارم می‌دانم خیلی راحت کار پیدا می‌کنی. من اینجا اتاق دارم تو هم می‌توانی همین جا زندگی کنی، لازم نیست کرایه هم بدهی. به آمریکا رفتم. در یک سینما کار پیدا کردم. بلیت کسانی را که می‌آمدند فیلم ببینند، بررسی می‌کردم. پس از مدتی که منظم و سر وقت سرکارم حاضر می‌شدم رئیس سینما کمی ‌به کارم اضافه کرد، قرار شد بعد از اتمام آخرین سکانس سینما، پوسترها و بنرهای فیلمی را ‌که قرار بود روز بعد پخش شود اطراف سینما بزنم. این کار را پذیرفتم و برای هر شب 15دلار به حقوقم افزوده شد.حقوقم بیشتر شد؛ هم توانستم کار کنم، هم درس بخوانم، هم سهمم را از کرایه خانه بدهم و هم پس‌انداز کنم. تا نصف شب کار می‌کردم و روزها تا شش، هفت صبح می‌خوابیدم و بعد از آن به دانشکده می‌رفتم. قصدم گرفتن دکتری بود که خبر دادند مادرم بیمار شده است و من مجبور شدم فوق‌لیسانسم را در میانه راه رها کنم و به ایران بیایم.

گروه سومی‌ شدم

به ایران که برگشتم. چند سال کار دولتی انجام دادم تا دوباره فکر ادامه تحصیل به سرم زد. در روزنامه خواندم مجلس سنای آمریکا طرحی داده است که دانشجویان را به سه صورت می‌پذیرد: با پرداخت شهریه، گروه اول باید شهریه پرداخت می‌کردند، شهریه گروه دوم توسط دولت پرداخت می‌شد و گروه سوم نه‌تنها از پرداخت شهریه معاف بودند بلکه کمک هزینه تحصیل، گرفتن خانه و... هم دریافت می‌کردند. من در آزمون شرکت کردم و در گروه سوم پذیرفته شدم.

مدیر بودم، اما مدیریت بلد نبودم

وقتی در قطعه یدکی‌سازی مدیر فنی بودم به این نتیجه رسیدم که من مدیر شدم ولی مدیریت بلد نیستم. بنابراین در آمریکا در رشته مدیریت شروع به تحصیل کردم. اما از آنجا که دانشکده مدیریت وجود نداشت من هر کدام از درس‌هایم را باید در یکی از دانشکده‌ها می‌گذراندم. بار دیگر خبردار شدم مادرم بیمار است و مجبور شدم به ایران بازگردم. بیماری‌اش خیلی سخت بود. شکر خدا خوب شد. من در ایران ماندم اما درس‌هایی که خوانده بودم همان‌طور ماند و فقط کارنامه‌اش در دستم بود. چون نمی‌توانستم به آمریکا برگردم تا درسم را تکمیل کنم. در ایران سر کار رفتم. به سازمان برنامه رفتم و به واسطه زبان انگلیسی که می‌دانستم شغل خوبی دست و پا کردم. مدتی آنجا کار کردم و پس از آن مدیرعامل کارخانه نساجی شدم و پس از چند سال انجام کارهای دولتی تصمیم گرفتم دیگر از کار دولتی استعفا دهم.

بار چهارم پذیرفتم

کل سهام مس در اختیار برادران رضایی بود ولی آنها نمی‌توانستند از پس هزینه‌های بهره‌برداری مس بر بیایند بنابراین از شرکت‌های آمریکایی کمک خواستند. با یک شرکت قرارداد بستند ولی آنها هم از پس هزینه‌ها برنیامدند چرا که ظرفیت مس سرچشمه آن‌قدر زیاد بود که بهره‌برداری از آن هزینه زیادی را طلب می‌کرد. بنابراین به دولت ایران پیشنهاد کردند هزینه‌ای را که آنها صرف کرده‌اند همراه با بهره‌اش پرداخت کنند و کل سهام مس را بخرند. شاه هم پذیرفت و فرمان داد هزینه‌ای که برادران رضایی و شرکت آمریکایی تا آن زمان خرج کرده بودند، توسط دولت پرداخت شود و سهام مس را تحویل بگیرند. پس از چانه‌زنی، مذاکره و کنار آمدن با برادران رضایی و شرکت آمریکایی و تصویب اینکه چقدر به اینها پول داده شود، شاه به من فرمان داد مدیرعاملی کارخانه مس را بر عهده گیرم چرا که در آن زمان به جز من کسی که سواد و تجربه کافی برای این کار را داشته باشد وجود نداشت. من نپذیرفتم، چهار بار این اتفاق تکرار شد و هر بار آن را رد می‌کردم تا اینکه بالاخره شاه شرایطم را پذیرفت و من مدیرعامل و رئیس هیات‌مدیره شرکت صنایع مس ایران شدم.

آمریکایی‌ها را مدیون خودم کردم

چهار سال در این پست کار کردم و همان‌طور که قول داده بودم اوضاع را سر و سامان دادم. کارخانه مس را تاسیس و راه‌اندازی کردم و بعد استعفا دادم. ناخوشی مزید بر علت شده بود که بر استعفایم پافشاری کنم. در این دوره به پیشنهاد محمدرضا شاه لایحه‌ای را به خدمت مجلس بردم که طبق آن شرکت صنایع مس دولتی بود ولی قوانینی مستقل از دولت داشت. این‌گونه شرکت صنایع مس را مستقل کردم. شاه ابتدا استعفایم را نپذیرفت ولی پس از سه ماه اصرار قبول کرد به این شرط که مدیرعامل مس خودش جانشین‌اش را انتخاب کند و من هم «تقی توکلی» را جانشین خود اعلام کردم. در راه سر و سامان دادن اوضاع کارخانه صنایع مس متوجه شدم شرکت آمریکایی «آناکودا» که در معدنی در شیلی کار می‌کرد، پس از تغییر رئیس‌جمهور شیلی، از آنجا اخراج شده و در حال ورشکستگی است. این فرصت را غنیمت شمردم و بهترین استفاده را از آن کردم. به آمریکا رفتم و با مدیرعامل این شرکت وارد مذاکره شدم و در این جلسه به او پیشنهاد دادم که کل کارمندانش را به ایران بیاورد تا در شرکت مس مشغول به کار شوند. این‌گونه لازم نیست خسارت بازخرید آنان را بپردازد و از ورشکستگی نجات پیدا می‌کند. قول دادم به هرکس همان سمتی را بدهم که در شرکت آمریکایی داشته است؛ کسی که رئیس بوده در ایران هم رئیس شود کسی که حسابدار بوده حسابدار شود و... مدیرعامل آناکودا این پیشنهاد را پذیرفت. با کارمندانش به ایران آمد و ابتدا با وزیر قرارداد بست. من آن قرارداد را نپذیرفتم و به این نکته اشاره کردم که شرکت صنایع مس مستقل است، بنابراین قراردادی با من امضا شد. قصدم از آوردن آناکودا در ایران این بود که از تجربیات آنها استفاده کنم. به هر حال آنها یک شرکت آمریکایی بودند و در زمینه مس با توجه به فعالیت موفقی که در شیلی داشتند، تجربه قابل‌قبولی داشتند. این هدف محقق شد، هرچند من معتقدم با این کارم به یک هدف دیگر هم رسیدم و آن این بود که آمریکایی‌ها را مدیون خودم کردم. من در واقع، شرکت آمریکایی را نجات داده بودم چرا که اگر آنها می‌خواستند هزینه‌های اخراج از شیلی را بپردازند بدون شک ورشکست می‌شدند. روزی در کارخانه دچار مشکلی شدیم؛ یکی از کارمندان آمد و گفت: ما نمی‌توانیم عمل «پیت» را خوب انجام دهیم و بنابراین کار‌ها به‌کندی پیش می‌رود. گفتم خب شما وقتی در شیلی کار می‌کردید چه کسی این عمل را انجام می‌داد؟ کارمندم نام آن فرد را گفت و اشاره کرد که او یکی از ماهرترین افراد در این کار بوده است. آدرس را از او گرفتم و سراغ کسی رفتم که مدتی کوتاهی بعد به بهترین کارمند من تبدیل شد. او را ملاقات کردم، مردی بود که حدود هفتاد سال سن داشت و با همسرش زندگی می‌کرد. هنوز به دلیل خدماتی که انجام داده بود حقوق و پاداش خوبی دریافت می‌کرد و زندگی‌اش در رفاه بود. پرسیدم بیکاری اذیتت نمی‌کند؟ پاسخ داد که چرا، شب و روز در خانه‌ام واین حوصله‌ام را سر می‌برد. گفتم من برای تو کار دارم و برایش توضیح دادم که به کمکش در کارخانه مس سرچشمه نیاز دارم و او هم پذیرفت که به تهران بیاید با این شرط که ماهی 20روز کار کند چون 10 روز از هر ماه را باید به آمریکا بیاید و یکی از خال­های سرطانی روی صورتش را بردارد. شرطش را پذیرفتم. برای او و همسرش در هتل هیلتون سوئیتی آماده کردم و ماشینی در اختیارشان گذاشتم. به شرکت صنایع مس آمد و به عنوان مشاور من مشغول به کار شد. حضورش خیلی به من کمک کرد، بسیار کارش از من بهتر بود. باتجربه‌تر بود. پس از آنکه او را استخدام کردم، مشکلات و سوالات کارمندان را او حل می‌کرد و به حضور من در این مورد نیازی نبود. برای دستمزدش هر ماه می‌گفتم خودش حقوقش را حساب کند و به من اطلاع دهد، او هم همین کار را می‌کرد و مبلغی منصفانه می‌گفت. من در چهار سال دوره کاری‌ام در شرکت صنایع مس از تجربیات او استفاده کردم.

شرط امضا، استخدام یک معلول

یک روز در دفتر کارم نشسته بودم که منشی خبر داد کسی می‌خواهد مرا ملاقات کند. وقتی در باز شد دیدم مردی که دو پایش قطع شده است و روی دستانش راه می‌رود وارد دفترم شد. خیلی کنجکاو شدم که چرا وضعیتش این‌گونه است و با من چه کار دارد ولی چیزی نپرسیدم که ناراحت نشود و اجازه دادم خودش حرف بزند. او گفت: من تصادف سختی داشتم و دو پایم را در تصادف از دست دادم حالا موسسه‌ای دارم که به آدم‌هایی که معلولیت دارند کاری یاد می‌دهم، من بر این اعتقادم که شاید آنها یک عضو از بدنشان عیبی داشته باشد ولی عضوهای دیگر سالم است و می‌توانند از آن استفاده کنند. مثلا کسی که نابیناست، می‌تواند تلفن‌چی باشد و تلفن­ها را جواب دهد یا کسی که فلج است می‌تواند دربان باشد، دکمه‌ای را فشار دهد و افراد را به داخل کارخانه راه بدهد و از آنها سوال کند که کارشان چیست و راهنمایی‌شان کند. من به معلولان این مسائل را آموزش می‌دهم. گفتم: حالا از من چه کمکی می‌خواهی؟ گفت: درست است که هر کسی می‌خواهد کارخانه بزند باید مجوزش را شما امضا کنید؟ گفتم: بله. گفت: از شما می‌خواهم به هر کس که درخواست مجوز کرد بگویید باید یکی از این معلول‌ها را استخدام کنی، در غیر این صورت مجوز نمی‌دهم. من پیشنهادش را پذیرفتم و این کار را کردم. پس از مدتی خبردار شدم که کار این موسسه رونق گرفته و همه اعضایش در کارخانه‌های مختلف استخدام شده‌اند و خرج خانواده‌شان را می‌دهند. این اتفاق بعدها جزء شیرین‌ترین خاطرات تاریخ کاری من شد.

اگر دوباره متولد شوم...

از روند پیشرفت شرکت صنایع مس خبر ندارم. البته مرا دعوت کرده‌اند که در دفتر مدیرعامل نشستم و بازدید نکردم بنابراین نمی‌دانم الان در چه مرحله‌ای هستند، تا کجا پیش رفته‌اند و چقدر پیشرفت کرده‌اند. هدف من از اول این بود که به جایی برسم تا بتوانم به کشورم خدمت کنم. همین هم شد. فکر می‌کنم با اقداماتی که در سال‌های فعالیتم انجام داده‌ام به این هدف دست پیدا کرده‌ام. اگر دوباره متولد شوم و یک بار دیگر زندگی کنم مدیرعاملی شرکت صنایع مس را بر عهده می‌گیرم چرا که نبود نیروی متخصص باعث شده بود که به حضورم در آنجا نیاز باشد و من وقتی این نیاز را حس کردم در این راه قدم برداشتم. شاید اول پیشنهاد محمدرضا شاه را نمی‌پذیرفتم ولی این به دلیل این مساله بود که نمی‌خواستم با کسی کار کنم که بدنام است. پس از اینکه شرایط آماده شد، برای اینکه احساس کردم به حضورم نیاز است این پست را پذیرفتم.

راز نیازمند

پاکی و کج نشدن از راه درست ارزشی است که نیازمند در تمام طول خدمتش چه در شرکت صنایع مس و چه در جاهای دیگر به آن وفادار مانده است. او نه‌تنها خود کوچک‌ترین سوءاستفاده‌ای از امکاناتی که به واسطه کارش در اختیار داشته نکرده بلکه این مهم را در زیردستانش هم به ارزش تبدیل کرده است. قبول مسئولیت سامان دادن و راه‌اندازی صنایع مس خدمتی بود که نیازمند با انجام دادن آن نه‌تنها در آن دوره از تاریخ بلکه تا همین امروز کمک شایانی به کشورش کرد.

از صحبت‌های این پیشکوست مس بر می‌آید که همیشه به علم و تخصص اهمیت داده است و بر این باور بوده است که تامین رفاه کارکنان، دست آنها را از دزدی و کج‌روی کوتاه می‌کند. در هر حال اگر بخواهیم ویژگی‌هایی که او را آن‌چنان چشمگیر موفق کرده است مختصر بیان کنیم باید از سخت‌کوشی در کسب علم و کار و درستکاری، پاکی و ایستادگی و استقامتش سخن بگوییم. او از اینکه جوانان امروز این‌چنین نیستند تاسف می‌خورد. اگر امروز هم مردانی همچون او استوار و مصر در جاده خدمت به کشور پا بگذارند دیری نمی‌پاید که مسیر توسعه را طی خواهیم کرد.

کل سهام مس در اختیار برادران رضایی بود ولی آنها نمی‌توانستند از پس هزینه‌های بهره‌برداری مس بر بیایند، بنابراین از شرکت‌های آمریکایی کمک خواستند. با یک شرکت قرارداد بستند ولی آنها هم از پس هزینه‌ها برنیامدند چرا که ظرفیت مس سرچشمه آن‌قدر زیاد بود که بهره‌برداری از آن هزینه زیادی را طلب می‌کرد. بنابراین به دولت ایران پیشنهاد کردند هزینه‌ای را که آنها صرف کرده‌اند همراه با بهره‌اش پرداخت کنند و کل سهام مس را بخرند. شاه هم پذیرفت و فرمان داد هزینه‌ای که برادران رضایی و شرکت آمریکایی تا آن زمان خرج کرده بودند، توسط دولت پرداخت شود و سهام مس را تحویل بگیرند.

چهار سال در این پست کار کردم و همان‌طور که قول داده بودم اوضاع را سر و سامان دادم. کارخانه مس را تاسیس و راه‌اندازی کردم و بعد استعفا دادم. ناخوشی مزید بر علت شده بود که بر استعفایم پافشاری کنم. در این دوره به پیشنهاد محمدرضا شاه لایحه‌ای را به خدمت مجلس بردم که طبق آن شرکت صنایع مس دولتی بود ولی قوانینی مستقل از دولت داشت. این‌گونه شرکت صنایع مس را مستقل کردم.

اگر دوباره متولد شوم و یک بار دیگر زندگی کنم مدیرعاملی شرکت صنایع مس را بر عهده می‌گیرم چرا که نبود نیروی متخصص باعث شده بود که به حضورم در آنجا نیاز باشد و من وقتی این نیاز را حس کردم در این راه قدم برداشتم. شاید اول پیشنهاد محمدرضا شاه را نمی‌پذیرفتم ولی این به دلیل این مساله بود که نمی‌خواستم با کسی کار کنم که بدنام است. پس از اینکه شرایط آماده شد، برای اینکه احساس کردم به حضورم نیاز است این پست را پذیرفتم.
تاریخ انتشار : چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳ ساعت ۱۰:۲۶
کد مطلب: 19108
 
مرجع : ماهنامه عصر مس